آقای ساربان جوان!!!

خدا خانه دارد

یه جور نگرانی مثل یه خوره افتاده به جون ما که نکنه شما مارو به کل فراموش کردین!

ببین آقا! ما اینجاییم ! اینجا! قضیه ی ما رو یادتون هست؟

یه قراری بود که شما جلو برین و ما پشت سرتون راه بیفتیم و این حرفا... یادتون هست؟

 

حتما اینم خاطرتون هست که شب رسیدیم بیابون؟ از بخت بد شاید مهتاب که بماند، یه ستاره هم نبود. ابرا چفت هم ظلماتی درست کرده بودن غلیظ، تو در تو.

چشم چشم رو نمی دیدچنگ می زدیم به ردای هم که یهو جا نمونیم، چون اگه گم می شدیم دیگه واویلا بود.

لرز هم گرفته بودیم، چه جور.عین جوجه یه روزه که پر و بال مامانش رو پیدا نکنه می لرزیدیم.

 

لا کردار یه سرمایی شده بود؛ انگاری رفتیم سرزمین یخبندون. سوز میزد توی چشم و چال آدم.

هیچ کی هم نبود. رهگذری، خارکنی، مسافری.. هیچ فقط باد بود .هی هو می کشید و هماورد می خواست.

بوته خارا رو بلاند می کرد و دیر می جنبیدیم، می کوفت توی سر و رومون. مثل یه زن بیابونی می رقصید و شن می پاشید هوا. شن ریزه لای دندونامون قرچ قرچ می کرد.

 

هی یکی می افتاد زمین صف می ایستاد تا آه  نالش رو بکنه و پاشه. تا یکی دیگه.

شما گفتین: اینطوری ک نمی شه جلوی پاتو رو هم نمی بینید!

راستی هم که نمی دیدیم.

 

پا که می ذاشتی اصلا نمی فهمیدیم کجاست. خاره، خاکه ، سنگه...

ولی شما مثل ما نبودین... چه جور آدم کف دستش رو می شناسه؟ شما همچین رهوار می رفتین که خیال می کردیم کوره راه ها شیارای کف دستتونن.

بلد راه بودین آقا، چه بلدی.

 

بعدش یه تپه ماهوری چیزی پیدا شد. ما منتظر دستور و حرف شما نشدیم دیگه. همونجا وا رفتیم.

مثل شله ای ول شدیم.

شما هی دور ما چرخ زدین رفتین این ور و اون ور.

 

دلتون شور ما رو می زد که آیا ما تا صبح دووم میاریم یا نه؟

یادآوریش البته باعث شرمندگیه، ولی چه می شد کرد، اول زیر لبی بعد که رومون باز شدبلند بلند شروع کردیم به ایراد بنی اسرائیل گرفتن ، یه چیزایی شبیه به اینکه:

ما رو برگردونین پیش فرعون اونجا خوشتر بودیم.

 

یه چیز بده همین جا بپرستیم خدای تو خیلی دوره

حی اگه اشتباه نکنم آخرش یکیمون دراومد گفت:

شما برید جلو کارا رو که کردید بیاین دنبال ما...

شما بدتون که نیومد هیچ، ول کن هم نبودین ناز خریدین، وعده دادین، دستمون رو کشیدین، دورمون راه افتادین ، تا بلکه ما به رفتن رضا بدیم.

یادم نمیاد یه بار گفته باشین: اکه هی ! ساربونِ یه مشت علیل و ذلیل شدم.

حتی نشستین برای پاهای تاولی مون گریه کردین، گفتین یه جور باید گرمتون کرد.

گفتید: اگه بشه کاری کرد جلوتون رو ببینید!

ما فقط گوش می کردیم. پشت اون تپه کرخ و مات نشسته بودیم و مثل گنگ ها شما رو دید میزدیم که دست، سایبون چشم می کردی.

نگران، افق دورِ بیابون رو می دیدین و با دلهره می گفتین: اینجا یخ می زنین، اینجا گم می شین، اینجا می ترسید.

 

راست هم می گفتین، ولی ما دیگه حوصله تأیید رو هم نداشتیم! همه جُل و پلاسمون رو چیده بودیم دورمون فقط چشم هامون پیدا بود. اون هم نیمه باز و خمار.

اولش چرت های نیمه کاره زدیم، بعد دیگه راستی راستی ندیدیمتون.  صداتئن البته خیلی ضعیف میو مد تو گوشمون.

التماس می کردین: نخوابین حالا نه ، حالا نه ...

 

من یکی که آخرین صدایی که ازتئن شنیدم فریاد بود. دا د می کشیدین: من یه آتیش می بینم تو همون خماری با خودم گفتم لابد شما فک کردین ما ساده ایم. به هوای یه آتیشی اون دورها چشممون رو باز می کنیم واز این کیفوری بیرون میاییم، ولی نه...

ما سنگین خوابیده بودیم. رفیقمون می گه : شما بعد گفتین میرم شعله بیارم، گفتین باید گرمشون کنم. گفتین نور باشه همه چی درست می شه.

ما لای خرناسه ها توی دلمون گفتیم: چرا دل نمی کنی از ما، بابا راه خودت رو برو دیگه

 

صدای پایی نشنیدیم که بفهمیم ه کروم طرف رفتین یا چی کار کردین. داشتیم هفتاد پادشاه و هفتاد دولت رو خواب می دیدیم.

ولی نصفه های شب از خواب پریدیم. دندونا از سرما کلید، یه نرمه یخ روی مو و ابروهامون

دیدیم نیستین. پتو، ردا ولباسهاتون رو انداختین روی پاهای برهنه ما و رفتین

 

دیدیم با دستاتون دور تا دور، تپه های شنی درست کردین که شغالا ما رو دیرتر ببینند.

شتر خودتون رو زانو زده، کرده بودین حائل ما که نکنه طوفان شن بیاد یا گِرد بادی.

حتی تکه نون ها و ته مشک آبتون رو هم گذاشته بودین کنار دست ما!

 

گفتیم حتماً جایی همین دور و برین، ولی نبودین، نه یه قدم نه ده قدم دورتر. ولی چیزی که بود یه رَده مهتاب از اون ابرهای تو در تو زده بود که می شد با همن باریکه نور رد پاتون رو پیدا کنیم.

چهار دست و پا وحشت زده افتادیم روی رد... رد پا رفت تا یه بوته گزنک بعد جلوتر جلوتر و ناگهان قطع شد.

 ته یه جفت کفش اون جا روی خاک بیابون رفته بود فرو، گفتیم حتماً خواستین بدوین کفشاتون رو کندین به دو رفتین تا برامون شعله بیارین ولی ردی از پاهای برهنه نبود.

هیچی نبود همه چی همون جا روی جای کفشها تموم می شد. فکر می کنی ما الان کجاییم!

همون بیابون! همون شب! وحشت زده و یخ کرده کنار رد شما که یهو تموم شده ! همین.

نشستیم اینجا و باریکه ای از نور، از پشت ابرا افتاده روی صورتمون

آقای ساربون جوون یعنی ممکنه مارو یادتون رفته باشه.

 

 برگرفته از کتاب خدا خانه دارد اثر ماندگار خانم فاطمه شهیدی

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, | 11:47 بعد از ظهر | نویسنده : الف.شین |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • داتیس چت